حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا
این دریا
پر خواهم زد
خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد ...
" حمید مصدق "
----
زنی سمت پلیس رفت و گفت:
"سرکار، آن مرد که در آن گوشه ایستاده، مرا آزار می دهد."
پلیس گفت:
"ولی خانم من مدتی است که او را زیر نظر دارم، او حتی به شما نگاه هم نکرده است."
زن گفت:
"آیا این آزار دهنده نیست؟!"
کتاب زن
اثر اشو
برگردان:محسن خاتمی
----
گاهي خوابت را ميبينم
بيصدا
بيتصوير
مثلِ ماهي در آبهاي تاريک
که لب ميزند و
معلوم نيست
حبابها کلمهاند
يا بوسههايي از دلتنگي
توماس ترانسترومر
-----
او از غرق شدن ميترسيد
براي همين ، هيچوقت شنا نميکرد
سوار قايق نميشد
حمام نميکرد
و به آبگيري پا نميگذاشت
شب و روز در خانه مينشست
در را به روي خود قفل ميکرد
به پنجرهها ميخ ميکوبيد
و از ترس اينکه موجي سر برسد
مثل بيد ميلرزيد و اشک ميريخت
عاقبت آن قدر گريه کرد
که اتاق پر شد از اشک
و او را درخود ، غرق کرد
شل سيلور استاين
-----
کلماتی بفرست
که خلاصم کند از دلتنگی
که منــوّر بزند در روحم.
..
مین خنـثا شده را
هیچ امیدی به عوض کردن این منظره نیست
..
کلماتی بفرست
که به اندازه خمپاره تکانم بدهد
که به موج تو دچارم بکند
که شهید تو شوم.
سيدعلي ميرافضلي
-----
بی بی های ما پای دار قالی حرفهایی می زدند... می گفتند تار و پودی که زن آبستن و زائو ابزار زده باشد ، شل و وارفته است
فرشی که پیرزن بافته باشد ، گرم است و به درد خواب زمستان می خورد ...
فرش دختر مجرد تیز رنگ است و تند و چشم را می زند ...
اما همان ها می گفتند که امان از قالی نوعروس و دختر عاشق ... نقشش هزار راه می برد آدم را ...نقشش غلط است ؛ مرغش سر می کند توی گل و گلش میرود زیر بال و پر مرغ ، اما عوض ش تا بخواهی جان دارد ...
قِیدار
رضا امیرخانی
كتاب "منِ او" رضا اميرخاني رو حتما بخونيد
يك عاشقانه ي بينظيره